×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× در باره ی وبلاگ خدمت شما عرض کنم که در این وبلاگ هر مطلبی که مربوط به عشق و عاشقی میشه قرار میدم از شما دوستان میخوام که با نظرهای سازندتون بنده رو یاری کنید
×

آدرس وبلاگ من

clooblove.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/nimeyedigar

یکی بود یکی نبود

روزگاری در جزیره ای دور افتاده، تمام احساسها كنار هم به خوبی و خوشی زندگی میكردند. خوشبختی، پولداری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس و ... هر كدام به روش خود میزیستند.

تا اینكه یه روز ...

� نیت � به همه گفت: هرچه زودتر این جزیره را ترك كنید، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق میشوید.

احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش كردند و پس از عایقكاری پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.

حادثه كه رسید همه چیز از یك طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد كه همه به سرعت سوار قایق شدند و پاروزنان جزیره را ترك كردند.

در این میان ، � عشق � هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد كه همگی به كنار ساحل آمده بودند و � وحشت � را نگه داشته بودند و نمیگذاشتند او سوار بر قایقش شود. � عشق � سریعاً برگشت و قایقش را به همه حیوانها و � وحشت � زندانی شده رساند و آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای � عشق � نماند. قایق رفت و � عشق � تنها در جزیره ماند.

جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب میرفت و � عشق � تا زیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمیترسید زیرا � ترس � را ترك كرده بود. اما نیاز به كمك داشت. فریاد زد و از همه احساسها كمك خواست. اول كسی جوابش را نداد اما در همان نزدیكیها ، قایق دوستش � پولداری � را دید و گفت: � پولداری � عزیز، به من كمك كن.

� پولداری � گفت: متأسفم ، قایق من پر از پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد!

عشق � رو به سوی قایق � غرور � كرد و گفت: مرا نجات میدهی؟

� غرور � پاسخ داد: هرگز، تو خیسی و مرا خیس میكنی.

عشق � رو به سوی � غم � كرد و گفت: ای � غم � عزیز، مرا نجات بده.

� غم � گفت: متأسفم � عشق � عزیز، من اونقدر غمگینم كه یكی باید بیاد و خودمو نجات بده!

� خوشگذرانی � و � بیكاری � از كنار � عشق � گذشتند، ولی � عشق � هرگز از آنها كمك نخواست!

� شهوت � را دید و به او گفت: � شهوت � عزیز مرا نجات میدی؟

� شهوت � پاسخ داد: هرگز...برو به درك...سالها منتظر این لحظه بودم كه بمیری!...حالا بیام نجاتت بدم؟

عشق � كه نمیتونست � نا امید � باشه ، رو به سوی خدا كرد و گفت: � خدایا � منو نجات بده.

صدایی از دور به گوشش رسید كه فریاد میزد: نگران نباش من دارم به كمكت میام.

آنقدر آب خورده بود كه دیگه نمیتونست روی آب خودش رو نگه داره و بیهوش شد.

وقتی به هوش آمد با تعجب خودش را در قایق � دانایی � یافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از قبل. جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود.

عشق � برخاست، به � دانایی � سلام كرد و از او تشكر نمود.

� دانایی � پاسخ سلامش را داد و گفت: من � شجاعتش � را نداشتم كه به سمت تو بیام. � شجاعت � هم كه قایقش دور بود، نمیتوانست برای نجات تو راهی پیدا كند. پس میبینی كه هیچكدام از ما تو را نجات ندادیم! یعنی اتحاد برای نجات تو نداشتیم. تو حكم فرمانده بقیه احساسها را داری.

عشق � با تعجب گفت: پس اون صدا كی بود كه به من گفت برای نجات من میاد؟

� دانایی � گفت: او � زمان � بود.

عشق � گفت: � زمان �؟

� دانایی � لبخندی زد و پاسخ داد: بله، � زمان �...چون این فقط � زمان � است كه لیاقتش را دارد تا بفهمد كه...� عشق چقدر بزرگ است

شنبه 8 شهریور 1387 - 2:18:45 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است


یکی بود یکی نبود


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

5255 بازدید

4 بازدید امروز

1 بازدید دیروز

12 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements